جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

هوای مه آلود


هوای مه آلود
دنیای عجیبی است . نمی توان به حواس خود نیز اعتماد کرد . به خوبی خاطرم هست که دقیقاٌ هفت روز قبل بود که او را به خاک سپردم . کنار آن صخره سیاه رنگ بزرگ گودالی کندم و پس اینکه جسد بیجانش را در آن انداختم رویش را با خاک پوشاندم چنانکه کسی متوجه نشود که آنجا دفن گردیده است . وقتی از تپه پایین می آمدم هیچ کس غیر از آن دهقان آن دور و بر نبود . همان دهقان که از من پرسید : آقا امروز چند شنبه است ؟
من که تا آن موقع فکر می کردم زمان در آن بیابان هیچ اهمیتی ندارد جواب دادم : شنبه
اصلاٌ حوصله حرف زدن با او را نداشتم ولی انگار او چنین احساسی نداشت باز پرسید : شما که اینجا غریبه اید فکر نمی کنید در این هوای مه آلود ممکن است راهتان را گم کنید و من جواب دادم اگر حواسم را پرت نکنی گم نمی شوم و به سرعت دور شدم .
تمامی این صحنه ها را بخوبی به یاد دارم ولی با اتفاقی که امروز افتاد واقعی بودن آنها را نمی توانم کاملاٌ بپذیرم . امروز بعد از ظهر که از قدم زدن روزانه ام به خانه برمی گشتم او را زنده و سرحال روبروی خودم دیدم . همان لباس هفته پیش را به تن داشت و حالت چهره اش همانند قبل شاداب بود . با خود گفتم شاید آنموقع نمرده بود و آن دهقان او را از قبر بیرون کشیده است . اما این اتفاق امکان ناپذیر بود . در فاصله زمانی که من از تپه پایین آمدم تا هنگامی که دهقان از تپه بالا رفته و او را از زیر خاک بیرون کشیده است او صددرصد آن زیر خفه می شد . از طرف دیگر من قبر را طوری استتار کرده بودم که ممکن بود خود من هم نتوانم جای آن را براحتی پیدا کنم . شاید دهقان موقعی که او را دفن می کردم مواظب من بوده است . اما چرا برای نجات او صبر کرده و پس از سوال و جواب با من اینکار را کرده است ؟ این موضوع نمی توانست صحت داشته باشد .
تنها احتمالی که باقی می ماند این بود که قضیه مرگ او ، دفن کردنش و ملاقات من با آن دهقان همگی در خیال من اتفاق افتاده و واقعیت نداشته باشند . نه ، من تمامی این اتفاقات را تجربه کرده ام و نمی توانم قبول کنم که مردن او واقعی نباشد . آن روز هنگامی که با هم درباره زندگی مشترک آینده مان صحبت می کردیم او کاملاٌ سرحال بود و نشانه هیچ گونه بیماری در او دیده نمی شد . اما وقتی که پس از دقایقی که او را در اتاق تنها گذاشته بودم به نزدش بازگشتم او را مرده بر کف اتاق یافتم . بسیار متعجب بودم و نمی دانستم چگونه این اتفاق افتاده است اما در هر صورت باید کاری می کردم . همسایه ام را که مردی همسن و سال من بود صدا زدم و با کمک هم جنازه را در پتو پیچیده و به خارج شهر بردیم . او ما را تا پای تپه بلندی همراهی کرد و از آنجایی که برای برگشتن به شهر عجله داشت همانجا ما را تنها گذاشت . جسد سنگین بود و به تنهایی نمی توانستم آنرا به بالای تپه ببرم .لذا دهقانی را که در همان نزدیکی مشغول کار کردن بود صدا زدم .به کمک او جنازه را تا نزدیکی صخره سیاه رنگ بردم و سپس از او خواستم ما را تنها بگذارد و او این کار را بدون لحظه ای مکث کردن انجام داد . چنین شد که او را در آنجا تک و تنها به خاک سپردم .
اما اگر همه این اتفاقات در خیال بوقوع نپوسته و واقعی باشند چطور او امروز می توانست چنین زنده و شاداب روبری من بایستد و بروی من لبخند بزند . حتی هنگامی که می خواستم از او دور شوم دستم را گرفت و آنرا به طرف خود کشید . فشار انگشتانش را بخوبی احساس کردم .
بزور دستم را آزاد نموده و بسرعت دور شدم . او برای من مرده است و دیگر هیچگاه زنده نمی شود و حتی اگر صدها بار دیگر هم او را ببینم و یا او بخواهد با من حرف بزند نمی توانم باور کنم که او زنده است .

سید محسن علوی
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید