شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مو قرمزی


مو قرمزی
یکی بود یکی نبود، یک روز برای مادر بزرگ خبر آوردند که مو قرمزی سرما خورده و توی رختخواب خوابیده است. برای همین، مادر بزرگ از صبح زود بلند شد. نخود و لوبیا خیس کرد؛ سبزی آش آماده کرد و تا ظهر یک آش خوشمزه برای نوه اش پخت. آش را توی قابلمه ریخت و داخل پارچه ای پیچید تا سرد نشود؛ چون باید راه طولانی را از جنگل می گذشت تا به خانه مو قرمزی می رسید. بعد چادرش را سر کرد و راه افتاد در راه به نوه اش فکر می کرد. چقدر دلش برایش تنگ شده بود با خودش می گفت کاش زودتر برسد.
از آن طرف، عطر سبزی و گوشت آش به دماغ آقا گرگه رسید. آقا گرگه رد بو را گرفت و به مادر بزرگ رسید. با حقه بازی گفت: سلام مادر بزرگ حالت چطوره؟ کجا با این عجله؟
مادر بزرگ کمی ترسیده بود، ولی به روی خودش نیاورد و با تندی گفت: چه سلامی؟ چه علیکی؟ تو چه کار داری که من کجا می روم؟
آقا گرگه که بوی غذا گیجش کرده بود گفت:
فقط می خواهم کمکت کنم... چه بوی خوبی!
مادر بزرگ که خیلی مهربان بود با آرامی گفت: من به کمک تو احتیاجی ندارم! برو کنار تا آش سرد نشده است. مال نوه مریضم است.
بعد خدا حافظی کرد و راه افتاد.
آقا گرگه که همه راههای جنگل را بلد بود، از کوتاهترین راه خودش را به خانه موقرمزی رساند. از لای در توی اتاق را نگاه کرد. دید که مو قرمزی خودش را لای پتو پیچیده و لپ هایش قرمز شده است.فکر کرد اول مو قرمزی را بخورد، ولی وقتی یاد آش مادر بزرگ افتاد. دهانش آب افتاد و تصمیم گرفت که اول آش، دوم مو قرمزی و سوم هم مادر بزرگ را بخورد! بعد چشمش به کوزه خالی بزرگ ترشی در گوشه حیاط افتاد. فکری به سرش زد. کوزه را بغل کرد و وارد اتاق شد. موقرمزی تا بفهمد که چی بود و کی بود با یک حرکت داخل کوزه افتاده بود. آقا گرگه لپ هایش را قرمز کرد و در رختخواب خوابید. پتو را آن قدر بالا کشید تا صورتش کمتر پیدا شود. همین موقع صدای در بلند شد و مادر بزرگ آهسته و خسته وارد شد و گفت: سلام عزیزکم، برایت آش پخته ام. مادرت کجاست تابیاید این ظرف آش را از من بگیرد.
آقا گرگه صدایش را عوض کرد و گفت:
سلام مادر بزرگ، مادرم رفته برایم دارو بگیرد.
مادر بزرگ نگاهش به چشم های آقا گرگه افتاد و پرسید: مو قرمزی! چرا چشم هات این قدر بزرگ و قرمز شده است؟
آقا گرگه صدایش را نازک کرد و گفت: برای اینکه از نزدیک نزدیک به تلویزیون نگاه کرده ام!
وقتی که آقا گرگه داشت حرف می زد پتو سر خورد و آمد پایین تر و مادر بزرگ پوزه گشاد آقا گرگه را دید و پرسید: پس چرا دهانت این قدر بزرگ شده است؟
آقا گرگه با احتیاط جواب داد: برای اینکه زیاد زیاد آد امس جویده ام!
ناگهان مادر بزرگ چشمش به کوزه کنار اتاق افتاد و گفت: این کوزه ترشی اینجا چه کار می کند؟! من که هنوز برایتان ترشی درست نکرده ام؟
یک دفعه آقا گرگه صدایش تغییر کرد و از رختخواب بیرون پرید و گفت: برای اینکه تو را هم داخل کوزه بیاندازم!!
و با یک حرکت سریع مادر بزرگ را داخل کوزه انداخت. بعد رفت سراغ ظرف آش و تا آخر غذا را سر کشید! بعد چون شکمش پرپر شده بود همان جا گرفت خوابید و صدای خر خرش به آسمان بلند شد.
بعد از مدتی مادر موقرمزی دارو به دست وارد خانه شد. با تعجب دید که اتاق به هم ریخته و آقا گرگه با شکم باد کرده وسط اتاق خوابیده است. از سر و صدای موقرمزی و مادر بزرگ فهمید که آنها داخل کوزه هستند. با عجله آن دو را از کوزه بیرون آورد.
آنها سه تایی آقا گرگه را بلند کردند و داخل کوزه انداختند و کوزه را تا لب رودخانه هل دادند و داخل رودخانه انداختند! آب، کوزه و آقا گرگه را با خود به ته دره برد!
موقرمزی و مادر بزرگش همدیگر را بغل کردند. و مادر بزرگ همان جا کنار رودخانه بساط آش راه انداخت و همگی با هم یک شکم سیر آش خوردند.
قصه ما به سر رسید
آقاگرگه به خونه اش نرسید!

زهرا پروین نیا
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید