جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

هدیه پنهانی


هدیه پنهانی
اولین روز مهرماه بود. آن روز همه دانش آموزان خود را برای رفتن به مدرسه آماده می کردند، من هم یکی از آنها بودم که به کلاس اول می رفتم، پدر و مادرم بهترین لوازم التحریر را برایم خریده بودند. وقتی زنگ مدرسه به صدا درآمد شور و هیجان من برای رفتن به کلاس درس بیشتر شد. دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس شدند. جای من نیمکت دوم ردیف وسط کلاس بود. کنار من یک دختر بسیار آرام نشسته بود وقتی با ذوق و شوق دفتر و کتابم را درآوردم، متوجه شدم او با حسرت به لوازم من نگاه می کند، تازه متوجه شرایط ظاهر همکلاسی ام شدم.
کیف او کهنه و مدادهایش کوتاه بودند، یک دفتر چهل برگ هم با خود آورده بود.
با دیدن این شرایط همه شوق ام به اندوه تبدیل شد. متوجه نشدم آن روز چطور به خانه بازگشتم وقتی برای مادرم همه داستان را تعریف کردم او گفت: «دخترم همه ما انسان ها یک عضو از زندگی هستیم و باید در شرایط دشوار یکدیگر را حمایت کنیم.»
هوا کم کم تاریک شد و پدر از راه رسید وقتی دستان مهربانش را گرفتم، متوجه شدم پلاستیکی که در دستش است پر از لوازم نو مدرسه است. مادرم جریان را برای او گفته بود. صبح زود از خواب بیدار شدم و با شوق زیاد به سمت مدرسه رفتم، در حیاط مدرسه همکلاسی ام را دیدم که گوشه حیاط تنها نشسته است. به سمت او رفتم و وسایل مدرسه را که مادرم کاغذ کادو پیچیده بود به او دادم. معصومه هر کدام از هدیه ها را که باز می کرد، لبخندی بر لبانش می نشست. اشک شوق در چشمانم حلقه زد و یکدیگر را از خوشحالی در آغوش کشیدیم.
الآن بیست و پنج سال از آن زمان می گذرد و معصومه و من دوستان صمیمی هستیم و در دانشگاه و اجتماع به زندگی و موفقیت رسیده ایم.
سولماز کلانتر
مهین اسکندری- ۳۲ ساله
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید