جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

دل‌تنگی


دل‌تنگی
«این دل آنقدر تنگ شد که گرفت»، این جمله رو که نوشتم اظهار فضل‌های بچه‌ها بلند شد:
با لحنی پر از عشوه: - نگو...
- منم که حساس...
- بمیرم...
در جواب نفر آخر گفتم: اگر زنده بمونی که این مسئله رو ریشه‌یابی کنی و به نتیجه برسی، مفیدتری!
و باز هم سوژه جدید...
استاد که دید بحث به کَل تبدیل شده، بچه‌ها رو با فن خودش ساکت کرد و گفت: ادامه بدید!
جلسه پیش مثل همیشه موقع درس و صحبتهای استاد، کاغذ خط‌خطی می‌کردم که ناگهان انگشت اشاره استاد رو به سمت خودم دیدم:
- اولین نفر هم شما!
و بعد هم خسته نباشید و پایان کلاس! از نفر کناری پرسیدم:
- برای چی من اولین نفر؟ بی‌زحمت؟!
- نبودی تو کلاس مگه؟ البته با این کاغذ معلومه کجاها بودی! قرار شد جلسه دیگه بحث آزاد باشه و شما بیای اولیش رو راه بندازی!
- چرا من؟ آخه راجع به چی؟ من هیچی از حرفهای خودش بارم نیست، بیام بحث آزاد راه بندازم؟! قشنگ‌تر از من گیر نیاورد؟
- نه انگار!
نمی‌خواستم جلوی بچه‌ها و استاد کم بیارم؛ ولی پیش خودم حسابی چیپس شده بودم... آخرش دل رو زدم به دریا و گفتم بحث آزاد یعنی هر چی خواستی!
توی چند روزی که وقت داشتم فکر کنم هیچ موضوعی که بشه راجع بهش بحث کرد گیر نیاوردم جز...
باز گچ رو برداشتم و زیر جمله نوشتم: دل...
و بعد رو به بچه‌ها و استاد گفتم:
- چیزی که هنوز نتونستیم جایی براش پیدا کنیم و بگیم اینجاست! اما باهاش زندگی می‌کنیم. این که می‌گم زندگی همون خنده‌ها و بغض‌های بی‌دلیل تو خلوته... همون که ضربه‌هایی ازش می‌خوریم یا گاهی وقتها باعث پیشرفت میشه... همون که می‌گن از عقل جداست و شاید یه نقطه مقابل اون باشه...
کسی می‌تونه یه تعریف از این حضور بده به جز اسمش؟
یکی از بچه‌ها گفت: دل – به اون تعبیری که شما می‌گی- یعنی یه فرصت که عقل درست کرده تا بیشتر خودشو به رخ بکشه؛ چون وقتی آدمها فکر می‌کنن تازه یاد دل می‌افتن، بعد هم عقل... که اگه خوب نگاه کنیم می‌بینیم فکر هم مربوط به بالاخونه‌ست.
پایین دل نوشتم: دل‌تنگی...
و گفتم: برای این هم فکر می‌کنیم؟! البته گاهی وقتها کاملا اختیاری میشه دل‌تنگ بود. اما خیلی مواقع داری صاف راه میری که یهو دل‌تنگ می‌شی... برای کی یا چی و چرا، اصلا معلوم نیست... فقط می‌دونی که تو وجودت یه چیزی کمه یا کم شده که دردش این طوری خودش رو نشون داده...
یکی حرفمو قطع کرد و ادامه داد: این جور وقتاست که به در و دیوار می‌زنیم تا این درد ساکت بشه؛ دقت کردید کارهایی که یه جور زنده‌اند به خاطر روحی که در اونها هست بیشتر جواب میدن... مثلا موسیقی، نوشتن یا نقاشی...
و بچه‌ها که باز شیطنت می‌کردن:
- مرده‌ی اون روح و طراوت و تازگی و زیبایی...
- جواب می‌ده!
- قرارمون یادت نره!
استاد که دوباره باید به داد بحث می‌رسید، پرسید:
- واقعا اگه قرارتون یادتون نره از اون حس دلتنگی خلاص می‌شید؟ یا حداقل مُسکن هست براتون؟
کسی که همون افاضه‌ی قرار رو کرده بود گفت: نه آقا دوتام می‌آد روش!
در تائید حرفش گفتم که اصلا منشا رو گم می‌کنیم، فکر می‌کنیم دلیلش همین سرابیه که خودمون برای مثلا رهایی درست کردیم و همش درگیر یه چیز مصنوعی می‌شیم!
اکثرا تائید کردند، بعضی‌ها هم کاغذ خط‌خطی می‌کردن... گچ رو برداشتم و نوشتم: که گرفت...

نسترن فتحی
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید