جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

بوی میخک


بوی میخک
روی همان نیمکتی که میعاد گاه همیشگی مان بود تو ی همان بوستانی که برای اولین بار همدیگررا دیده بودیم منتظرش نشسته بودم .ظهر بود و پارک خلوت .مثل همیشه موقع آمدنش ضربان قلبم تند شده بود . هنوز هم بعد از این همه مدت عادت نکرده بود آرام باشد و رسوا نکند.
از دور شناختمش.این را از شیوه راه رفتن و به موقع آمدنش فهمیدم .مثل همیشه مرتب و منظم با شاخه گلی میخک در دست.این بار اما دیدیارمان با همیشه فرق داشت.
(سلام:تقدیم با عشق).
ته لهجه شهرستانی اش هنوز برایم شیرین ترین صدا ها بود.جواب دادم: سلام.
- آمدم که خدا حافظی کنم میرم نمی دانم تا کی ولی....
گفتم:لازم به توضیح نیست.شاخه گل میخک را گرفتم و بو ییدم.گفت:هنوز باور داری میخک عطر داره؟گفتم:عطرشو فراموش کردی؟
بر گشتم به شش ماه پیش.زمانی که از دخترکی گل فروش میخکی خریدم وبو کردم.نظاره گرم بود. گفت:ندیدم تا حالا کسی میخک رو بو کنه ! مگه میخک بو داره؟گفتم :عطر داره ولی انگار همه نمی فهمن با خواهرم کلی بحث دارم سر این موضوع ولی قانع نمیشه.
او هم شاخه گلی خرید و بوئید.گفت:چه عطر مسحور کننده ای؟ پرسیدم :مسخره ام می کنی؟
گفت: نه من هم می فهمم .حس می کنم. مثل شما ولی تا حالا درکش نکرده بودم.
-کجایی؟به چی فکر می کنی؟
-هیچی.مگه تو نگفتی همیشه با همیم برای همیم و در کنار هم؟ حتی تا قله قاف تا اون سر دنیا؟حال میری بی من؟
گفت: گله نکن . دیدی که نشد . دیدی که نذاشتن. پدر مادرامون؛ سرنوشت؛ بقیه؛ اونایی که تنگ نظر بودن و عشقم ما را نفهمیدن.
گفتم: چرا دیدم.عشق ما از اول هم اشتباه بود.عشق یه بچه شهرستونی دانشجو به یه دختر تهرونی اصیل.
گفت:بذار یه دل سیر نگات کنم.شاید حالا حالا ها نبینمت.
من اما یاد شعر حافظ افتادم:(هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود).
بغضی سنگین گلوگیرم شده بود.چشمهایم را از چشمان سیاهش دزدیدم و کشیدم زیر پام.
گفت:کاری نداری؟من دارم میرم .گفتم: میدونم انقدر نگو میرم میرم.بذار بهت بگم چرا برام عزیزی.چیزی که هیچ وقت اصلشو بهت نگفته بودم.من تو شرایطی با توآشنا شدم که مشکلات دو دستی روحمو چسبیده بودنو ولم نمیکردن.حرفها و دلداریهای بقیه هم آرومم نمی کرد .دردم پول یا بی پولی نبود خودت خوب می دونی من کسی رو میخواستم که بفهمدم.درکم کنه .تو اولین عشق آسمونی من تو بلوغ عقل و احساسم بودی .اولین ها هیچ وقت فراموش نمیشن.
با تو که بودم غمهام فرار می کردن.قایم می شدن وقتی که می رفتی دوباره سرک می کشیدن تو زندگیم.حالا که داری میری.............
گریه امانم نداد .گفت:یاسمین بذار خاطره خوش این آشنایی همین جوری تو ذهنمون بمونه .ابریش نکن خب؟
چشمهامو بستم و سرم را تکان دادم .اشکهام رو گونه هام سر خوردن و اومدن پایین .با خودم گفتم:(ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر به مهر به عالم سمر شود)
رو به او گفتم:من با دلم چه کار کنم؟ گره خورده به ضریح دلت باز نمی شه.
دیدم صورتش از اشک خیس شده.گفت: دلت همیشه بامنه پیش منه منم دلمو جا میذارم پیشت تا تنها نباشی.وقت رفتنه .شاید یه روز بر گردم .نه حتما بر می گردم.منتظرم بمون باید منتظرم بمونی.
گفتم: حالا این تحقیق لعنتی کی تموم میشه؟گفت: نمی دونم ۲ سال ۳ سال .بستگی به پیشرفت کار داره.نمی خوای بپرسی چه ساعتی پرواز دارم؟گفتم:ندونم بهتره.روبه رویم ایستاد.چشمهای خیس و ابریمون گره خورد به هم مثل همان بار اول.جلو آمد و پیشانیم را
بوسیدو گفت:خداحافظ.
این ترانه «گل نراقی» دوید تو ذهنم:
مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار
خدا تو را نگهدار منم که میروم به سوی سر نوشت.
گفتم :برو.دیگه نمون.دو قدم به عقب بر داشت.گفت: میرم ولی دلم این جاست.روی همین نیمکت پیش تو .پشتم را به او کردم وتامی توانستم دویدم.اما چیزی جا مانده بود.یک شاخه گل میخک.که یک دل باهاش بود .روی همان نیمکت.
الان یک سال از آن روز می گذرد هر وقت صدای هواپیما می شنوم چیزی ته دلم می لرزد . اشتباه می کنم . من که دل ندارم . دلم را گذاشتم توی چمدانش و رفت . با همان پروازی که اسمش را نمی دانم . و زیر لب می خوانم :
بی تو من تنهای تنهایم عزیز عابری در شهر رویایم عزیز
بی تو یاد تو به من سر می زند یاد تو میهمان شبهایم عزیز
منبع : نشریه الکترونیک موازی


همچنین مشاهده کنید