جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

قضاوت نکنید


قضاوت نکنید
این ماجرای جالب و تامل برانگیز انتخاب مسعود لعلی در کتاب "شما عظیم تر از آنی هستید" که می اندیشید را بخوانید و ببنید آیا می توان به راحتی قضاوت کرد یا نه؟ در روزگار کهن، پیرمرد روستازاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد! روستازاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ و همسایه ها با تعجب گفتند: خب معلومه که این بد شانسیه! هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام؟ فردای آن روز، پسر پیرمرد حین سواری در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ و چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بدشانسی تود بوده، پیرمرد احمق و کودن! چند روز بعد، نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. همسایه ها برای تبریک بار دیگر به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که ...
منبع : روزنامه ابتکار


همچنین مشاهده کنید