جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

چه قدر زود


چه قدر زود
روی نیمکت چوبی پارک نشستم؛ دستهایم را تو جیب کاپشنم کردم؛ به جلوی پاهایم نگاه کردم، برگهای پاییزی سنگ فرش پارک را پر کرده است. چه قدر از مامان خواهش کردم تا بگذارد با مریم به پارک بروم؛ آخر هم اشک های مریم مجوز رفتنمان را صادر کرد.
چرخ های ویلچرش جلوتر از پاهای من برگ ها را خرد می کرد؛ می گفت صدای خرد شدن برگ ها را خیلی دوست دارد ولی دوست داشت بتواند زیر پاهایش آنها را خرد کند ولی...
خم شدم؛ برگ نارنجی رنگی را از روی زمین برداشتم، شاخه باریک برگ را بین دو تا کف دستم می گذارم و می چرخانم؛ مریم همیشه این کار را می کرد، بهش می گفت رقص برگ.
یک بار بهم گفت خوشحاله که هیچ وقت راه نرفته؛ تعجب کردم؛ گفت: اگر لذت راه رفتن را مزه کرده بود حالا نمی توانست این قدر آروم باشه.
- بیا داداشی؛ بدو
صورتم را برمی-گردانم؛ نکند مریمه؛ نه؛ یک دختر کوچولو دست برادرش را گرفته و با خودش به انتهای پارک می کشاند. مریم هم همیشه به من می گفت داداشی.
اشک توی چشمهایم جمع می شود. دستم را روی صورتم می گیرم. خدایا چرا قلب مریم این قدر زود خسته شد.
انگار مریم داره توی باد فریاد می زند: توی بهشت دارم راه می روم.

عطیه کمالی خوش انصاف.تهران
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید