شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

ماجرای آن روز


ماجرای آن روز
اولین دیدارم با او در چهارراه نزدیک به مدرسه بود. لاغر و بلندقد، با چشمان آبی و ریش و سبیل قهوه ای کم رنگ به طرفم آمد. با مهربانی خاصی به من گفت: پسرم، مدرسه ابوالقاسم فردوسی را می شناسی؟ - بله آقا، این کوچه را بروید بالا و... دستت درد نکند. ممنون. از برخوردش شاد شدم. آن روز، اولین روز بازشدن مدارس، اول مهر بود. اما من تنبلی کرده و مدرسه نرفته بودم.
محمد پاشو، باید مدرسه بروی. این بار سوم بود که مادرم من را صدا می کرد. اما من با بی حوصلگی ملحفه را روی سرم کشیدم. بالاخره زورکی بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه، روپوشم را پوشیدم.
در مدرسه، با دوستان زیادی آشنا شدم. هر روز با دوستانم در زنگ تفریح قلعه بازی می کردیم.در قلعه بازی، به چند گروه تقسیم می شدیم. هر گروه به دنبال گروهی دیگر می دوید. اگر کل اعضای گروه دستگیر می شد، نوبت تیم مقابل برای فرار بود و...
خیلی وقت ها هم از دیرکهای دروازه آویزان می شدیم. ناظم هم هفته ای یکبار سر صف به بچه ها با عصبانیت میگفت: بچه ها، اون دیرک وسیله بازی نیست، مگر نمی بینی پوسیده آخر کار دستمان می دهید و... بعضی مواقع هم زیر لب آهسته میگفت: آقای مدیر برای تعمیر دیرک ها بایستی سریع اقدام کند.
زنگ دوم
در کلاس نشسته بودیم. در کلاس به صدا در آمد. مردی لاغر و بلند قد، باریش و سبیل قهوه ای کم رنگ، وارد کلاس شد. یادم آمد او همانی بود که آدرس مدرسه را می خواست. رو به دانش آموزان، سلام کرد. او خود را کریم دلسوز معرفی کرد.
سه شنبه ها زنگ اول و دوم ورزش داشتیم. معلم مان آقای دلسوز با ما فوتبال بازی می کرد. او هر دفعه با تیمی بود. هروقت او در تیم ما بود من خوشحال می شدم. اما این خوشحالی با آن حادثه ناگوار به تلخی کشیده شد.
روز سه شنبه بود. مثل همیشه بعد از نرمش صبح گاهی، فوتبال بازی می کردیم. در اولین بازی آقای دلسوز با ما همراه شد. من همیشه در تیم خود در پست دفاع راست بازی می کردم. اما این دفعه گلر (دروازه بان) ایستادم. در تیم حریف پـسری بود که کلاس پنجم ابتدایی را دو بار رد شده بود و در مدرسه معروف به پا طلایی بود. او شوت هایی قوی می زد.
بازی شروع شد.
بعد از مدتی توپ به او رسید. بعد از یک دربیل، شوت محکمی زد. توپ به دیرک دروازه برخوردکرد. دیرک دروازه به دلیل پوسیدگی از قبل در حال فرود آمدن روی سر من بود. خطر هر لحظه من را تهدید می کرد. آقای دلسوز دفاع ایستاده بود. او با من فاصله زیادی نداشت. او با یک شیرجه مرا کناری زد. دیرک روی گیجگاه آقای دلسوز فرود آمد. آقای دلسوز غرق خون شده بود. اقیانوسی از خون قرمز در اطراف دیرک قاتل جریان پیدا کرده بود. آقای دلسوز با پروازی بلند پیش خدا رفته بود.

وحید بلندی روشن ۱۷ ساله . تهران (عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید