پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

امیرعلی


امیرعلی
... بلندش کردیم و گذاشتیمش کنار، همین!
بازپرس دور اتاق گشت، سرش پایین بود و فکر می کرد.
متهم ترسیده بود، اما نمی توانستی این ترس را از چهره اش بخوانی؛ لبخند بی رمق روی چهره اش چشم های هراسناکی اش را می پوشاند، بیشتر از همه سایه پنکه روی دیوار و هم آور بود، پنکه آرام می چرخید و انگار با هر حرکت او را به سوی خود فرا می خواند مزه آویزان شدن از پنکه را قبلا چشیده بود، دردناک بود، دردناک.
روی لباس زردش، لکه های خون به وضوح معلوم بود، آنقدر شلاقش زده بودند که دیگر نانداشت ولی باز رهایش نمی کردند؛ می خواستند بدانند قاتل کیست؟!
امیرعلی از همه اسرا جوان تر بود، با خودشان می گفتند حتماً به زودی اقرار خواهد کرد اما ۱۷ ساعت بود که داشتند از او با انواع شکنجه ها بازجویی می کردند، اما مگر حرف می زد؟ فقط یک جمله را تکرار می کرد: «صبح که از خواب بلند شدیم، دیدیم در سلول بازه. اومدیم دم در؛ گروهبان راشد دراز به دراز افتاده بود. بلندش کردیم و گذاشتیمش کنار»
بازپرس، فرمانده اردوگاه بود. رده پایین ها وقتی دیدند امیرعلی حرف نمی زند دست به دامن او شدند.
فرمانده دو بار اتاق را دور زد، روبروی اسیرش ایستاد و با فارسی دست و پا شکسته ای گفت: «شکنجه اش کنید، یا می میرد یا حرف می زند» دو سرباز عرب که گوشه اتاق در تاریکی ایستاده بودند و انتظار این فرمان را می کشیدند دست های امیرعلی را به پنکه بستند و با کابل آنقدر زدندش تا...
سال ها بعد یکی از هم بندها برای مادر امیرعلی ماجرا را اینگونه تعریف کرد: «آن شب گروهبان راشد مست کرده بود، همه خوابیده بودیم که در را باز کرد و با کابل افتاد به جان بچه ها، اولش فرار می کردیم اما بدجوری مست بود، شروع کرد به فحش کشیدن به تمام اعتقاداتمان، طاقتمان طاق شد، جلویش در آمدیم و گرفتیمش. کابل را از دستش گرفتیم، یکی از بچه ها کابل را برداشت و دور گردن گروهبان راشد گذاشت و آنقدر کشید تا خفه شد. فردا که بعثی ها جنازه را دیدند، به اتاقمان ریختند و تا می خوردیم با کابل بهمان زدند .بعدش امیرعلی را برای بازجویی انتخاب کردند. از همه کوچکتر بود و خیال می کردند سریع قاتل را لو می دهد. دو روز بعد یکی از نگهبان ها که با ما رابطه بهتری داشت گفت: امیرعلی زیر شکنجه شهید شده و همان اطراف خاکش کرده اند.»مادر امیرعلی گریه نکرد، به همبند پسرش گفت تاچایش سرد نشده بخورد و به قاب عکس پسرش نگاه کرد، لبخند زد و گفت: «شیری که خوردی حلالت، مادر».

محمد حیدری . ۱۶ساله. قم
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید