جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

سینا به مدرسه می‌رود


سینا به مدرسه می‌رود
ســیـنـا سـه سـال از خـواهـرش مـیـنا کوچک‌تر است. چند روز دیگر که مدرسه‌ها باز می‌شود، قرار است سینا برای اولین بار به مدرسه بـرود ، پــشـت نیمکت بنشیند و درس بـخـوانـد. او به همین خاطر خـیـلـی خوشحال اسـت و در ایـن روزهــای بـاقـیـمـانـده بـه شـروع سال تحصیلی، هـر روز از خـواهرش می‌پرسد: مینا، من چند روز دیگر به مدرسه می‌روم؟ یکی از روزهایی کــه دیـگــر چـیـزی بـه بـاز شـدن مـدرسـه‌هـا نمانده بود وقتی سینا مثل هر روز سوال همیشگی‌اش را از خواهرش پرسید مینا به او گفت: سینا، چرا هر روز این سوال را از من می‌پرسی؟ اگر از چیزی که دیروز به تو گفتم یک عدد کم کنی، خودت می‌فهمی که چند روز مانده است. حالا‌ بگو ببینم وقتی دیروز از من این سوال را پرسیدی به تو گفتم چند روز مانده است؟ سـیـنـا گفت: دیروز گفتی شش روز. مینا پرسید: پس امروز باید چند روز مانده باشد؟ سینا که هنوز به مدرسه نرفته و جمع و تفریق کردن بلد نبود، گفت: ده روز. خواهرش خنده‌ای کرد و گفت: سینا حواست کجاست! آن هفته پیش بود که ده روز مانده بود.
بعد پرسید: مگر تو بلد نیستی از یک تا ده را بشماری؟ سینا گفت: چرا بلدم، خودت یادم داده‌ای. سینا سپس شروع کرد به شمردن: یک، دو، سه،... و تا ده شمرد. مینا گفت: آفرین! ولی تو نـمـی‌تـوانـی بـدانـی چـنـد روز به شـروع مدرسه‌ها مانده، حالا‌ عیبی ندارد امروز هم به تو می‌گویم. تو از حالا‌ باید پنج روز دیـگـر مــنــتـظـر بـمانی. فقط می‌خواستم بدانی که آدم در مدرسه چه چیزهای خوب و مفیدی را یاد می‌گیرد. سینا گفت: یعنی من سال دیگر این موقع می‌توانم مثل تو بدانم که چند روز به باز شدن مدرسه‌ها مانده است؟ مینا گفت: هم این را می‌دانی و هم خیلی چیزهای دیگر را. سینا که می‌دانست دیگر چیزی به شروع مدرسه‌باقی نمانده است، از خـوشـحـالـی هـر شـب کـنار کیف مدرسه‌اش که توی آن پر از دفتر مشق و نـقـاشـی و مـداد رنـگـی‌هـای قـشـنـگ بود، می‌خوابید. او در خواب می‌دید که در مدرسه‌و توی کلا‌س است و پای تخته سیاه ایستاده و آنقدر بر روی تخته نوشته که دیگر جایی برای نوشتن باقی نمانده است، بعد رویش را به طرف دانش‌آموزها بر می‌گرداند و می‌بیند که برایش کف می‌زنند، او هم به آقا معلم که با مـهـربانی به او خیره شده است، نگاهی می‌اندازد و لبخند می‌زند.
آن چند روز هم گذشت و بالا‌خره وقت رفتن به مدرسه فرا رسید. شبی که قرار بود سینا به مدرسه برود چند تا از اسباب‌بازی‌هایش را جمع کرد و داخل کیفش گذاشت. آن شب وقتی نگاه مینا به کیف سینا افتاد که بزرگ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، پرسید: سینا چرا کیف تـو امــروز ایــنـقـدر بـاد کرده است؟! توی آن خـــوراکـــی گـــذاشــتـــه‌ای؟ سـیـنــا گـفــت: نــه، چــنــد تـا از اسباب‌بازی‌هایم را که خیلی دوسـت دارم داخـلـش گـذاشـتـه ام تا فردا در مـدرسـه بـا آنـها بازی کـنـم.
سـپس با خـوشـحـالی گفت: حتماً بچه‌های دیگر هم اسباب‌بازی‌هایشان را با خودشان به مدرسه مـی‌آورنـد و یـک عالمه اسباب‌بازی جمع می‌شود. مینا که داشت می‌خندید با مهربانی به سینا گفت: تو مثل اینکه مدرسه را با مهد کودک اشتباه گرفته‌ای. مدرسه جایی است که بچه‌ها در ‌آن بازی می‌کنند ولی تفریحی که در مدرسه وجود دارد با تفریح در جاهای دیگر مثل شهر بازی، پارک و یا مهد کودک خیلی فرق می‌کند. همین که تو در مدرسه مـطـالـب زیـادی یـاد مـی‌گـیـری که می‌توانند در زنـدگـی بـه تـو کـمـک کــنــنــد خــودش بـزرگترین لذت و تفریح است. مثلا‌ً وقتی تو در درس ریـاضـی چـیـزهـایـی مثل جمع و تـفریق را یاد می‌گیری می‌توانی بدانی که چند روز به آغاز یک اتفاق مانده است، درست مانند این روزها که تو به چنین چیزی احتیاج داری و مدام مرا سـوال پیچ می‌کنی! سینا گفت: می ترسم چیزهایی که می‌گویی باید در مـدرسـه یـاد بـگـیـرم خـیلی سخت باشند. مطمئنی که من می‌توانم همه آن چیزها را یاد بگیرم؟ مینا گفت: البته که مطمئنم. تو پسر باهوشی هستی و اگر سر کلا‌س حواست به درس بـاشـد، وقـتـی مـعـلـم دارد درس مـی‌دهد بـازیـگوشی نکنی و درس‌ها را هم خوب بخوانی، حتماً موفق می‌شوی و اگر در تکالیف مدرسه به مشکل برخوردی من می‌توانم کمکت کنم تا اشکالت را برطرف کنی.
صبح فردا وقتی آفتاب از پشت کوه‌های خاکستری رنگ بالا‌ آمد و نور طلا‌یی رنگ خود را به شهر هدیه کرد، یک روز بزرگ و باشکوه برای سینا آغاز شد. او دست در دست مادرش به سمت مدرسه راه افتاد. مدرسه مینا چند روز دیرتر باز می‌شد و به همین خاطر توانسته بود همراه برادر و مادرش به مدرسه سینا بیاید تا از نزدیک جشن اولین روز مدرسه رفـتـن او را بـبـیـنـد. وقـتی سینا به مدرسه رسید احسا س کرد که خوشبخت‌ترین پسر روی زمین است.
منبع : روزنامه آفتاب یزد


همچنین مشاهده کنید