سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم


گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم
همه آدم‌ها پیله‌های مخصوص خودشون رو دارن که هراز چندگاهی که دلشون از چیزی گرفت، حتما میرن توش، با خودشون فکر می‌کنن که دوباره چطور خودشون رو بسازند؟ تو اینجور مواقع نباید به زور اون آدم رو از اون پیله جدا کرد. باید بهش فرصت داد تا خودش رو بازیابی کنه. بتونه راه حل پیدا کنه و دوباره پرواز کنه...
روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعت‌ها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد. آنگاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی‌تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد که به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد.
پروانه به راحتی از پیله خارج شد، اما جثه‌اش ضعیف و بال‌هایش چروکیده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و از جثه او محافظت کند. اما چنین نشد! در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را زیر زمین بخزد و هرگز نتوانست با بال‌هایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهمید که: محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود، تا با آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگر خداوند مقرر می‌کرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم، فلج می‌شدیم و به اندازه کافی قوی نمی‌شدیم و هرگز نمی‌توانستیم پرواز کنیم. من نیرو خواستم و خداوند مشکلاتی سر راهم قرار داد، تا قوی شوم...
در ادامه این نوشته به حکایت دیگری اشاره شده و آمده است: هر اندازه که از آدم‌های بیشتری ناامید می‌شد، بیشتر توی لاک خودش فرو می‌رفت. قبل‌ترها به آن می‌گفت پیله…هر وقت که آدم‌ها بیشتر ناامیدش می‌کردن، توی پیله‌اش می‌رفت و بیشتر توی خودش غرق می‌شد. مسخره بود که او فکر می‌کرد این قدرت رو داره که همه آدم‌ها رو عوض کنه، یا فکر می‌کرد این توانایی رو داره که آدم‌ها رو تشویق کنه که به اصالت خودشون پایدار بمون... برای همین هر وقت کسی تغییر می‌کرد، اون خودش رو معذب می‌دونست، این عذاب اونقدر براش سنگین بود که چاره‌ای جز رفتن به پیله‌اش و جدا شدن از آدم‌ها، نمی‌دید، برای همین بود که تنها و تنهاتر می‌شد. آدم‌ها براش تبدیل به غریبه‌هایی غیر قابل درک می‌شدند...
اصلا کسی چه می‌دونست شاید مشکل از خودش بود. از چیزهایی که برای خودش ارزش درست کرده بود. هر کدوم از دوستانش که تغییر کرده بودن، به همون میزان پیشرفت هم کرده بودن ولی اون هنوز هم توش خودش بود. به محض اینکه قدم‌های هرچند کوچک برداشته بود، از خودش بدش اومده بود… تنها راه همون پیله بود. اون نمی‌تونست طوفان تغییرات آدم‌های دورو برش رو کنترل کنه، اون نمی‌تونست برای آدم‌ها اصالت تعریف کنه، نمی‌تونست و نمی‌خواست که آدم‌ها رو تشویق کنه به یک چیزهایی که از نظر خودش ارزش‌های قشنگی بودن، وفادار کنه، برای همین تنها شده بود. اصلا چه فرقی می‌کرد؟ آدم‌های دیگه هیچ وقت نمی‌فهمن که کسی الان رفته توی پیله خودش.
همیشه آدم‌هایی که خودشون رو نشون می‌دن، دیده می‌شن، آدم‌های تنها همیشه توی عوالم غریبی سیر می‌کنن که فقط خودشون می‌فهمن. شاید حتی خودشونم، گاهی اوقات خودشون رو یادشون نیست. اتفاقی که بارها براش افتاده بود. خیلی از مواقع ترجیحش همین بود. اینکه آدم‌ها اونو فراموش کنن. به حال خودش بذارن... بذارن تو همون پیله راحت باشه.
وقتی می‌رفت تو پیله هیچکس نمی‌تونست نجاتش بده. هیچکس نمیتونست از اون درش بیاره. مگه اینکه خودش بخواد. به طرز مسخره ای آدم قوی ای بود. خودش، به خودش دلداری می‌داد. وگرنه با این حجم دردهای ساختگی، کی می‌تونست اینقدر دووم بیاره؟ اصلا نیاز داشت که هرازچندگاهی بره تو اون پیله و بعد هر وقت که خودش خواست، از اون در بیاد. حتی به نظرش می‌اومد همه آدم‌ها به این پیله احتیاج دارن...
منبع : خبرگزاری ایسنا


همچنین مشاهده کنید