جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

باغ لوبیاپلو


باغ لوبیاپلو
دست‌پخت خانم خانه نظیر نداشت. هر چی می‌پخت خوشمزه می‌شد. به کسی نمی‌گفت. اما راز موفقیتش را در دو چیز می‌دانست: استفاده از زعفران و کره برای همه‌جور غذا!
تازگی‌ها چیز دیگری هم باعث خوشمزه شدن غذاهایش شده بود و آن باغی بود که آقای خانه بیرون شهر خریده بود تا آخر هفته‌ها را آنجا بگذرانند.
صبح یک روز پنج‌شنبه خانم خانه زودتر از شوهر، پسر و دخترش بیدار شد و رفت آشپزخانه تا برای ناهار لوبیا‌پلو درست کند. قرار بود آن روز ناهار را در باغ بخورند. خانم خانه برنج را خیس کرد و گوشت را با پیازداغ تفت داد و دو تا لیوان آب رویش ریخت و گذاشت بپزد. بعد همه را از خواب بیدار کرد تا صبحانه بخورند. پسر و دخترش زود بیدار شدند، اما آقای خانه خودش را به خواب زد و بلند نشد تا دختر و پسرش هی از سر و کولش بالا بروند و بگویند: «پاشو بابا... دیر شد، مگه نمی‌خواهی برویم باغ؟!»
خلاصه وقتی آقای خانه دست از لوس‌بازی برداشت و بلند شد که صبحانه بخورند، خانم خانه لوبیا‌ها را که شب قبل پاک و خرد کرده بود، روی گوشت‌ها ریخته و گذاشته بود بپزد.
بعد از صبحانه آقای خانه و بچه‌ها رفتند وسایل باغ را جمع کنند و پشت ماشین بگذارند. خانم خانه هم برنج را آبکش کرد و توی مایه لوبیاپلو کمی دارچین و زعفران ریخت. بعد مایه لوبیاپلو را لا‌به‌لای پلو ریخت و گذاشت دم بکشد.
بعد که لوبیاپلو دم کشید، قابلمه غذا را پشت ماشین جاسازی کردند و همه سوار شدند و راه افتادند. توی ماشین آقای خانه گفت: «خانم چه غذایی درست کرده‌ای، بویش همه ماشین را پر کرده!»
خانم خانه ذوق کرد و گفت: «ما اینیم دیگه !»
توی باغ بچه‌ها رفتند سراغ بازی با گنجشک‌‌ها. آقا و خانم خانه هم زیرانداز انداختند و نشستند و بازی بچه‌ها را تماشا کردند. آقای خانه گفت: «خانم... من دیگه طاقت ندارم، ناهار را بیار.»
خانم خانه بلند شد. آقای خانه بچه‌ها را صدا زد تا سفره بیندازند. خانم خانه لوبیاپلو را توی دیس کشید و رویش کره آب کرده ریخت و وسط سفره گذاشت. تمام باغ پر از بوی دارچین و زعفران و کره شد.
آقای خانه یک بشقاب پر لوبیاپلو کشید و شروع به خوردن کرد و با دهن پر گفت: «دستت درد نکنه! چه کردی خانم!»
خانم خانه خندید و گفت: «نوش جان...»
دختر خانه یک قاشق پلو خورد و به گنجشک‌هایی که روی شاخه‌ها نشسته بودند نگاه کرد و آرام گفت: «آره خیلی خوشمزه شده!»
پسر خانه که خیلی سخت‌گیر بود و به راحتی چیزی را نمی‌پسندید، گفت: «خدا وکیلی خوب شده!»
آقای خانه که داشت بشقاب دوم را می‌کشید، گفت: «بووبرنگش عالی شده. خوشمزه‌ست واقعاً»
با این تعریف‌ها توی دل خانم خانه قند آب می‌کردند. دختر خانه دوباره به پرنده‌ها نگاه کرد و گفت: «حالا می‌شود این قدر تعریف نکنید!»
آقای خانه گفت: «از چیز خوب باید تعریف کرد؛ این غذا هم جزء چیز‌های خوب است.»
دختر خانه گفت: «خب... این‌قدر بلند تعریف نکنید، شاید بشنوند!»
خانم خانه گفت: «اینجا که کسی نیست؛ باغ خصوصیه! مال خود خودماست.»
و با این حرف خندید و برنج‌های لای دندان‌هایش را همه دیدند.
آقای خانه هی می‌خورد و هی تعریف می‌کرد. خانم خانه هم هی توی بشقاب‌ها کره و زعفران می‌ریخت. اما دختر خانه هنوز یک قاشق هم نخورده بود، همه حواسش به چهار تا کبوتری بود که یک‌دفعه سرو کله‌شان پیدا شده بود. او هنوز توی فکر کبوتر‌ها بود که شش تا کلاغ هم بال‌زنان از راه رسیدند و همان دوروبر‌ها روی زمین نشستند. کسی جز دختر خانه حواسش به پرنده‌ها نبود. بعد پرنده‌های دیگری هم از راه رسیدند. دوسه تا بلبل، پنج شش‌تا قناری، هفت هشت تا فینچ... دیگر حساب پرنده‌ها از دست دختر خانه در رفته بود و بفهمی نفهمی داشت می‌ترسید. ناگهان پرنده‌ها به طرف آنها آمدند و آن خانواده چهار نفری تا آمدند بفهمند که چه خبر شده، قابلمه لوبیاپلو داشت توی هوا پرواز می‌کرد!
آقای خانه گفت: «چی شده؟» و لپ‌های پرش خالی شد بیرون!
خانم خانه گفت: «لوبیاپلو‌ها رفت...»
پسر خانه بلند شد و به طرف پرنده‌ها سنگ انداخت، اما دختر خانه جلوی او را گرفت و گفت: «چه کار می‌کنی؟»
دختر خانه چه جلوی او را می‌گرفت و چه نمی‌گرفت پرنده‌ها آنقدر دور شده بودند که هیچ سنگی از کنار گوششان هم رد نمی‌شد!
خانم خانه گفت: «چه می‌شود کرد... دست‌پخت خوب این حرف‌ها را هم دارد!»
دختر خانه گفت: «گفتم اینقدر تعریف نکنید ! می‌شنوند!»
آقای خانه گفت: «بووبرنگ کار خودش را کرد. نوش جانشان! روزی آنها هم بود.»
خانم خانه گفت: «این حرف‌ها درست! اما قابلمه غذا چی می‌شه؟ قابلمه‌ نو و نچسب و مارک‌دار بود. زود راه بیفتید پیداش کنید! پرنده‌ها که تا ابد نمی‌توانند با آن پرواز کنند!» با این حرف، آقا و دختر و پسر خانه بلند شدند و رفتند دنبال قابلمه. خانم خانه هم لوبیاپلوی بشقابش را تمام کرد و یک بالش زیر سرش گذاشت و خوابید. خوابی پر از لوبیاپلو! خوابی پر از قابلمه و پرنده! خوابی پر از باغ و زعفران و کره! خوابی پر از... دست‌پخت و آشپزی و تعریف... خوابی پر از باغ لوبیاپلو!

فریبا کلهر
منبع : همشهری آنلاین


همچنین مشاهده کنید