جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

آلبوم جادویی!


آلبوم جادویی!
ای مادربزرگ، کجایی؟ چه آن زمان که با درشکه از جوادیه راه می‌افتادی و می‌آمدی فلاح، چه آن زمان که با اتوبوس یا با ماشین دیگری می‌آمدی و چه حال که دیگر چند سالی است که مهمان بهشت‌زهرا شده‌ای؛ خلاصه، همیشه و همه حال دوستت داشتم و دارم.
هنوز هم برایم یک مادربزرگی، همان مادربزرگی که بودی، هنوز هم صدای چرخ‌های درشکه‌ها، صدای بوق ماشین‌ها و خلاصه تمام سروصداهایی که خبر آمدن تو را می‌داد، توی گوشم هست. اصلاً رک‌و راست! ذهنم را قلقلک می‌دهد! یا بوی عطر گل‌های دامن چین‌دارت که مرا با «گلستان» و «بوستان» خاطره‌ها می‌برد. با آن قصه‌هایی که وقت و بی‌وقت، با آن زبان شیرینت، برایم تعریف می‌کردی.
خلاصه مادربزرگ، دوباره دلم برای تو خیلی تنگ شده. به اندازه یک ناخن؟ نه! به اندازه سر سوزن؟ باز هم نه! این است که دل به یکی از قصه‌های تو دادم، تا دوباره محله را، آن درشکه را، اتوبوس را، حتی تو را جور دیگری ببینم. سبز؟ آبی؟ بنفش؟ چه می‌دانم! شاید هم یک چیزی شبیه به رنگین‌کمان. پس، رفتیم توی یکی از قصه‌هایت!
«من بودم و یک کوه بلند. پای کوه یک چشمه بود و کلی چادر. توی یکی از چادرها، دختر کوچکی به اسم سارا، با مادربزرگش زندگی می‌کرد. رنگ چادر، به رنگ‌ خاک بود. خاکی که در بیرون بود و باد گرم، هرازگاه آن را مثل یک مشت خار بوته به این وروآن‌ور پخش می‌کرد. اما، توی چادر باد نبود و هوا خفه‌تر از بیرون بود. آن سال خشکسالی بود. خانواده سارا هر چه داشتند از بین رفت. مادربزرگ از غصه مریض شد. آن هم درست موقع کوچ ایل. اسب نداشتند. مجبور بودند بمانند. سارا تصمیم گرفت برای خریدن یک اسب، قالیچه‌ای ببافد. پشم‌ها را قبلاً مادربزرگش رشته کرده بود. همه هم سفید! بعد، دار قالی بود و صدای هن‌وهن نفس‌های سارا که داشت زیر لب، با خودش چیزهایی می‌گفت.
کمی نزدیک‌تر رفتم. سارا داشت با خودش حرف می‌زد. توی دلم با او زمزمه کردم: «زود بیا بالا! زود تموم شو! کوچ نزدیکه! دشتا پر از آلاله‌اس، زود تموم کن. می‌خوام ببرمت بازار و بفروشمت. می‌خوام اسب بخرم؛ اسبی با یال‌های سیاه. می‌خوام گوسفند بخرم و با مادربزرگم کوچ کنیم.»
دو سر اسب‌های توی گوشه قالیچه گفتند: «قالیچه سفیدرو کسی نمی‌خره!»
نمی‌‌دانم اگر مادربزرگ سارا توی چادر بود، چه حالی پیدا می‌کرد. اما من از لای دنده‌ها نگاه هاج و واجم را با نگاه مات و مبهوت سارا گره زدم. نگاهی به دوروبر کردیم و گفتیم: «آخه، چیز دیگه‌ای نداریم!»
اسب‌ها خواستند که سارا را از سیاهی موهایش به یال و چشم آنها بزند تا قالیچه‌اش قشنگ‌تر شود.
موهای سر من کمی «بور» بود. زدم توی سرم. سارا «نه» نگفت. ولی سیاهی موهایش کم شده بود. شروع کردم به جویدن لب پایینم. صدای گل‌ها توی چادر پیچید؛ که هنوز نقش و نگار آنها روی قالیچه ناتمام بود، از سارا می‌خواستند که برای رنگ‌آمیزی آنها از رنگ قرمز استفاده کند. سارا باز «نه» نگفت. حتی گفت که اگر نخش به رنگ صورتی باشد بهتر است! رنگ گونه و لب‌هایش را به پشم قالیچه داد. رنگ از روی خودش پرید. همهٔ گل‌ها، صورتی و قرمز شدند. بغض گلویم را گرفت. این دفعه آهوهای قالیچه دُم در آورده بودند: «کی دیده که چشای آهو سفید باشه؟» سیاهی چشم‌های مرا می‌خواستند!
سیاهی چشم‌هایم جلوی چشمم آمد و با کمی ترس و ذوق. توی دلم گفتم: «پسر، خودت‌رو خیلی دست‌کم نگیر! نمردی و بالاخره به درد چیزی خوردی!»
تا بیایم و خودی نشان بدهم، سارا قایمکی چشم‌های سیاهش را به روی چشم‌های آهوها مالیده بود! بغضم ترکید.
قالیچه که بافته شد، مشتری ها جلوی چادر صف کشیده بودند! رفتم توی نخ سارا؛ پژمرده و خسته، اما لبخند به لب، کنار قالیچه نشسته بود!
پلک‌هایم را گذاشتم روی هم. او شد آبجی‌ام. من هم شدم داداشش! لبخندش را بو کشیدم، بوی عطر می‌داد؛ بوی گلاب!
دوباره بو کشیدم؛ حالا، من بودم و یک چشمه، تشنه‌ام بود، دست‌هایم را کاسه کردم و چند کاسه آب خوردم.
در همین وقت با صدای درشکه‌ای به خودم آمدم. مادربزرگ دوباره از جوادیه آمده بود! محله ما باز بوی دیگری پیدا کرده بود. بوی «گلستان» و «بوستان»! درست مثل اولین باری که او با درشکه به دیدنمان آمده بود!

یعقوب حیدری
منبع : همشهری آنلاین


همچنین مشاهده کنید