سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

دسپرادو


دسپرادو
بیکاری لاکردار امونش رو بریده بود. لیسانسش رو تازه گز کرده بود. ای یه قرنی می شد. دانشکده رو سه ساله سق زده بود، رشته آش رشته! فوق لیسانس رو رد شده بود، یه بار نه، دوبار! از خیرش گذشته بود. جیباش سولاخ بود، شیکمش قاروقور می کرد، چشاش هم تابه تا! عوارض مدرک بود یا غربت نشینی پایتخت، هر چی بود آخر برج شام و ناهارش یکی بود، نون بربری و آب یخ!
- بابا جون بیا شهر خودت پیش شوهر خواهرت وایستا یه قرون گیر اون می یاد دو هزارهم تو کاسب می شی . اینا حرفای ننه ش بود. بیچاره پیرزن چه فکرایی تو سرش بود: عروس ، نوه، زیارت …. - آقا جون چیکاره ای؟ فوت و فنت چیه؟
- من لیسانس …. - دردونه گفتم کجای خطی نگفتم که چند خطی؟ لیسانس پیسانس رو بذار در کوزه. - آخه - آخه بی آخه، بیمه میمه هم یخده، یه روزم نیای نفر بعدی جات رو تلپ کرده حالیت شد؟ دسپرادو با عصبانیت از کارگاه اومد بیرون - کوزه بخوره تو ملاجت مرتیکهٔ مافنگی.
- ننه جون آقات مریضه، هر چی دوا دکتر کردیم هیچی، می خوایم بیاریمش تهرون، برامون یه وقت دکتر بگیر، ننه خودت رو زیاد تو زحمت نندازی ها! دسپرادو سرش گیج می رفت. خبر مرگ خودش رو می شنید این طور ذوق زده نمی شد! آخه تهرون، خرج دوا درمون مگه همین طور الکیه، صدای ننه ش هنوز تو گوشاش سنگینی می کرد، ننه جون قربونت برم خودت رو زیاد تو زحمت نندازی ها!!
بیچاره پیرزن فکر می کرد پسرش تو پرقو می خوابه. تقصیر خودش بود از بس که غـُد بود از بس که تودار و توریز بار اومده بود توی این چند سال تهرون نشینی یه بار هم نشد که شکایت کنه، هروقت که از مخابرات روستا احوالپرسش بودن می گفت، شکر خدا چون می گذرد غمی نیست ! خیلی عزت و احترامش گرفتن، دربونای بیمارستان رو می گم. جلوی پاش بلند شدن، با خوشرویی باهاش دست دادن حتی احوال خانواده ش رو هم جویا شدن بهش گفتن جناب دکتر! از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره، دکتر دسپرادو!
رفت اطاق مدیر واسش چای آوردن با بیسکویت گرجی! به درد دلاش گوش دادن بهش لبخند زدن براش کف زدن، واسش اشک شوق ریختن ماچش کردن احسنتش گفتن حتی برای سلامتیش صلوات حواله کردن بعدش هم دوتا از دربونای قلچماق با پس گردنی و جفت لقد از بیمارستان انداختنش بیرون درحالیکه از شدت درد به خودش می پیچید به سر در بیمارستان نگاهی انداخت:
- به یک نفر دربان شیفت شب نیازمندیم. مدیر بیمارستان هنگام بدرقه ش گفته بود: - خاک بر سر اون دانشگاهی که لیسانسیه ش بخواد دربون بیمارستان بشه! - قربونت برم ننه، بیمارستان واسهٔ بابات گرفتی ما فردا راه می یفتیم تروخدا به خودت زیاد زحمت ندی ها، ما فقط پنج نفریم. صدای بوق تلفن که به گوش رسید دسپرادو عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود.
دلش می خواست داد بزنه هوار کنه گریه کنه شیون کنه خودش رو کتک بزنه. خیلی بده که آدم تو دنیا تنها باشه خیلی بده آدم شلوارش جیب نداشته باشه خیلی بده حتی پدر مادر آدم هم فکر کنن نباید پسرشون رو زیاد زحمت بدن! دسپرادو گوشه اطاق کز کرده بود. اون الآن باید ترمینال بود اما با کدوم رو! تموم روش رو خرج رو انداختن به کس و ناکس کرده بود. هملت بهش گفته بود دلت خوشه ها من خودم اوفلیام رو گروی بانک گذاشتم تا با این لکنته مسافرکشی کنم! اتللو پخی زده بود زیر بشکن. - من اگه پول زیادی داشتم دوست دخترم رو سمبوسه مهمون می کردم!
- شاه لیر بغلش کرده بود. باهاش شاه دردی کرده بود. ازش عذر خواسته بود. گفته بود که روش سیاه. دسپرادو هاج و واج خیره شده بود به بازوی سوزن سوزن شاه لیر ! - چیزی نیست توی این دوره زمونه دل ریش ریش و بازوی سوزن سوزن مـُده، هروقت زندگی سخت میگیره من آسون می گیرم. مکبث زیاد تحویلش نگرفته بود از اون بالا پوزخندی زده بود به دسپرادو! آخه مکبث زیادی بلند بود زیادی. اون همیشه پاهاش بالای برج های پدرش بود. از بالای برج هم که اصلاً صدای پایین برج به گوش نمی رسه، به خصوص که برجها هم جنسشون از عاج باشه !! مونده بود فقط ژولیت.
عشق سال های دور. سال های بی قراری، سالهای آرزوهای بزرگ . اون روزایی که تازه اومده بود دانشکده و با خودش زمزمه کرده بود : آمده ام با عطش سال ها !!! ژولیت نیگاش نکرد به حرفاش گوش هم نداد. نیشخندی زد به اندازهٔ تلخند روز جدایی. ژولیت یادش رفته بود که دسپرادو همون رومئوست. ژولیت به فکر ماه عسل بود، دوبی یا پاریس. بوی مکبث تموم اطاقش رو پر کرده بود، دسپرادو بوی مکبث رو که شنید به شکسپیرخنده ش گرفت.
طناب خیلی کلفت بود. تیغ خیلی تیز بود. ساختمون پلاسکو خیلی بلند بود پریز برق خیلی بی رحم بود. قرصهای مسکن خیلی آرام بخش بود. شبهای قبرستون خیلی سرد بود. گور خیلی تنگ بود اما خودکشی هم خیلی ننگ بود. دسپرادو عرضه خود کشتن رو هم نداشت. هر چند که اون خیلی وقت بود که غیر عمد کشته بودنش از همون روزی که قابله گفته بود مژده بدین پسره!
دسپرادو حسابش تعریفی نداشت اما خیلی دوست داشت بدونه که دیه قتل غیرعمد فرزندان به دست والدینشون به دلاره یا ریال ؟! دم دمای غروب بود. خیابونای شهر شلوغ بود. پشت شیشه یکی از بوتیک ها، مانکنی بی سروصدا غریب و تنها گوشه ای کز کرده بود. شلوار مانکن جیب نداشت. مانکن سردش بود. خیلی هم سردش بود. پدرومادرش پشت شیشه های بوتیک خوابیده بودن هنوز صدای پیرزن تو گوش مانکن سنگینی می کرد. ننه جون به خودت زیاد زحمت ندی ها. مانکن وقتی مرد وصیت کرد، کفنش جیب داشته باشه !!!

نویسنده: هوشنگ ورعی
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید