جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

من خدا را دیدم


من خدا را دیدم
پسر بچه ای می خواست خدا را ملاقات کند با خود اندیشید خدا در دوردست زندگی می کند، بنابراین سفر دور و در ازی در پیش دارد. چمدانش را بست وراهی سفر شد. در راه پیرزنی را ملاقات کرد. پیرزن در پارک نشسته بود و به کبوترها نگاه می کرد. پسرک کنار او نشست وچمدانش را باز کرد. از درون چمدان نوشابه ای را بیرون آورد وخواست آن را بنوشد که دید پیرزن نگاهش می کند، به همین خاطر نوشابه را به اوتعارف کرد.
پیرزن نیز با سپاسگذاری فراوان پذیرفت وبه پسرک لبخند زد. لبخندش به قدری زیبا بود که پسر تصمیم گرفت دوباره آن را ببیند. بنابراین کیک خود را هم به او داد. بار دیگر لبخند بر لبان پیرزن نقش بست وپسرک شادمان شد. آن دو تمام روز را آنجا نشستند،خوردند وخندیدند ،اما هرگز کلمه ای نگفتند. کم کم هوا تاریک شد و پسر بچه تازه فهمید که چقدر خسته است. بنابراین تصمیم گرفت به خانه بازگردد. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود که برگشت وپیرزن را بغل کرد. پیرزن نیز چنان لبخندی زد که او تا به حال ندیده بود. پسرک که به خانه رسید، مادرش از چهره شاد وخندان اومتعجب شد. بنابراین از او پرسید: «چه چیزی تورا امروز این قدر خوشحال کرده است؟» او در پاسخ گفت: «من با خدا غذا خوردم» اما قبل از آنکه مادرش چیزی بگوید، ادامه داد: «میدانی! او زیباترین لبخندی را که در عمرم دیده بودم به من زد.» از آن سو پیرزن در حالی که سرشار از شادمانی بود به خانه بازگشت.
پسرش که از آرامش مادر شگفت زده شده بود پرسید: «مادر !چه چیزی تو را امروز این قدرخوشحال کرده است؟» پیر زن پاسخ داد:«من با خدا غذا خوردم» اما پیش از آن که پسرش چیزی بگوید،ادامه داد: «می دانی! او جوان تر از آن بود که من فکرش را می کردم.»
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید