شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

تبهکار


تبهکار
جوانی تنومند از فرط گرسنگی توان از کف داده بود و در کنار خیابان کز کرده،دستش به سوی رهگذران دراز بود و از آنها مدد می جست و با آوایی غمگین ، ناکامی اش را در زندگی به گوش می رساند و درآن حال ، از گرسنگی و تحقیر رنج می برد.شب که فرا رسید ، کام و لبانش به خشکی گرایید ، اما دستش به سان شکمش همچنان خالی بود.از جای برخاست و تکانی به خودش داد و از شهر بیرون رفت . در زیر درختی نشست و زار زار گریست.سپس دیدگان تارش را به سوی آسمان بلند کرد و در آن حال که گرسنگی درونش را می بلعید گفت: خدایا، نزد مردی توانگر رفتم تا کاری جویم ، اما سبب ژنده پوشی ام از خود راند.
در مدرسه ای کوبیدم ،اما سودی نداشت .از روی ناامیدی درخواست صدقه کردم،اما پرهیزگارانت مرا دیدند و گفتند:شایسته مبادا که او با چنین بنیه ای سستی کند و جویای احسان باشد،بخشش او را روا نیست.
(ای خدا به خواست تو مادرم مرا زاد.و اینک ، بندگانت بی آنکه عمر به پایان برم ، مرا به سوی تو فرا می خوانند. )
اندکی بعد ، رخسارش دگرگون گشت.از جای برخواست و اینک برق دیدگانش گویای عزمی راسخ بود.از شاخه درخت چوبدستی سنگین و ضخیم ساخت و آن را به سوی شهر نشانه گرفت و فریاد بر آورد :(من با تمام توان ندای استمداد سردادم اما پاسخی نشنیدم.اما اینک به زور بازوانم آن را به چنگ خواهم آورد ! من به نام عطوفت و عشق ، نان طلب کردم اما انسانیت ، صدای مرا نشنید.اما اینک به نام زشتی و بدی آن را تصاحب خواهم کرد.
گذر زمان از جوان ، راهزن و قاتل و ویرانگر روح ساخت.آنهایی را که در برابرش بودند ، از پای درآورد .ثروتی کلان روی هم انباشت و قدرت پیشگان را به خود مجذوب کرد . بدکاران او را می ستودندو راهزنان به وی رشک می ورزیدند و مردم از در بیم و هراس بودند.ثروت و مقام دروغینش ، سلطان را واداشت تا وی را به ولیعهدی خویش در آن شهر بر گزیند.این روزگار غمبار از سوی حاکمان بی خرد ادامه یافت.زان پس ، دزدان کارشان مشروع خوانده شد .حکومت، زور و ستم را حامی بود.سرکوب تهیدستان رواج یافت و مردم تیمار و تحسین شدند.بدینسان نخستین اثر خودخواهی آدمی ، از ناتوان ، تبهکار و از فرزندان صلح ، جانی می پروراند.و بدینگونه طمع زود هنگام آدمی افزون و بر پیکر انسانیت ضربه ای هزار برابر فرود آورد!
منبع : iran۴me


همچنین مشاهده کنید