پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

اهدای زندگی


اهدای زندگی
محسن گفت : سر خیابان یک کانتینرگذاشته اند . عباس با تعجب پرسید : برای چه ؟ محسن جواب داد : برای اهدای خون !
هوشنگ پوزخندی زد و گفت : به قول پدرم می خواهند الکی خون مردم را بگیرند و بعد .... عباس با جدیت گفت : اما پدرم می گوید این خون ها را از مردم می گیرند و برای خود مردم هم مصرف می کنند ! سپس با افسوس ادامه داد : کاش من هم می توانستم خون بدهم .... اما حیف که نمی توانم !
آن روز توی بیمارستان، غلغله ای بود . بیمار می آوردند و بیمار می بردند . محسن و عباس کنار پیشخوان پرستاری ایستاده بودند و با اضطراب همه جا را نگاه می کردند . محسن با بغض گفت : یعنی چه اتفاقی می افتد ؟ خدای من چرا پدرم با موتورش تصادف کرد ؟ عباس دلداری اش داد و گفت : دکتر می گفت خدا را شکر که به خیر گذشته ! پرستاری با عجله از اتاقی که پدر محسن در آنجا بستری بود بیرون آمد و به پرستار دیگری گفت : خون لازم داریم ! بعد چند بسته خون را از آن پرستارگرفت‌. عباس پرسید : خانم پرستار حال پدر محسن خوب می شود ؟ پرستار لبخندی زد و جواب داد : ان شاء الله بعد از تزریق این خون ها حال او خوب می شود ! چون به خاطر خونریزی کمی فشارش پایین رفته است ! بعد رفت داخل اتاق .
عباس نفس راحتی کشید و به محسن گفت : محسن این بسته های خون شاید همان بسته های خونی است که آن روز پدر من و پدر تو اهدا کردند . محسن چیزی نگفت و سرش را آرام روی شانه عباس گذاشت. سپس هر دویشان به بالای سر خود نگاه کردند که روی کاغذ بزرگی نوشته شده بود: اهدای خون، اهدای زندگی است !

ف - صابریان
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید