پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

چسب زخم


چسب زخم
دل تو دلش نبود،انگار اون روز بهترین روز از روزهای عمر کوچکش بود ،بیشتر چسباشو فروخته بود ،اونم روزی که پارک از همیشه خلوت تر بود...
یاد اون مشتری آخر افتاد و با خودش گفت :"این اولین باری بود که کسی دنبالم می دوید ازم چسب می خواست ،همیشه برعکس بود .اونهم با کلی التماس و قسم و آیه ..." یکدفعه از صدای خنده اش تعجب کرد ...آخ ...از ته دلش بود ...خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بود .
تو این فکر بود که خودشو تو اتوبوس دید ،ازهمه طرف داشت له می شد،اما اونقدر خوشحال بود که اصلاََ براش مهم نبود ،یه لبخند دیگه زد و باز یکی از اون نگاههای تحقیر آمیز توجهش را جلب کرد اما این بار با غرور پشت چشمی نازک کرد و دسته پول توی جیبش را فشار داد ...
چسب ...چسب ...چسب زخم ...آقا تورو خدا بخرین ...!!
صدای پسر بچه خسته توی اتوبوس شنیده می شد،بعد از چند دقیقه گوشهای نشست و انگار خوابش برد با صدای راننده پرید بالا وپا به فرار گذاشت .
به اتوبان که رسید بی اختیاردلش ریخت...اِ...پولا ؟!!...نبود...وای...زانوهاش لرزید با دقت خودشو گشت ...نه!...نبود ...انگار اصلا از اول چنین چیزی وجود نداشته ،آخ...خدا جون ...
احساس کرد آسمون روی سرش خراب شد،تصویر دستای پینه بسته مادر ،برادر کوچکش ،پدر معتادش و اون مشتری آخر از جلو چشماش گذشت ...دلش می خواست گریه کنه ،ولی توان این را هم نداشت ،نگاهی به اون طرف اتوبان انداخت به اون خونه های خرابه ،آهی کشید وبرگشت روی چمنهای سرازیر نشست ...هیچ کس نبود ...
با بغض فریاد زد: "چسب ...چسب ...چسب زخم"

ریحانه یاوری
منبع : مجله آینه


همچنین مشاهده کنید