جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

باران میبارد


باران میبارد
باران میبارد،هوا تاریك است،شمعی بیافروز...بگذار لااقل سایه خود را ببینم،كه من محوم در تو،چیزی از من باقی نمانده،از دست رفته ام،دریابم.... و تو،تو كه عطشم را به دیدارت بی پاسخ گذاشتی...در كویر برهوط..در دشت انتخابهای محال...زیر آفتاب سوزان...و در آخرین لحظاتم...شمعی بیافروز،اینگونه سر كردن در زیر باران را تاب ندارم.
باران میبارد،ابر میگرید،باد میگردد...اشك..و اشك در رقابتی با باران!صدای باران ...طنین انداز قدمهایت...قدمهایت...قدمهایت كه دور میشدند،و من،پای در دام،عاجز از قدم بر داشتن و وجودم مملو از التماسی بی پایان و بی حاصل،با ناله هایی كه در گلو خفه شد و جرات نیافت تا به گوشی رسد.قدمهایت كه دور میشدند و نوری بود انگار كه با من وداع كرد و شهروند شهر ظلمتم كرد،با عناوین و القاب مربوطه!شهروند افتخاری!تنهایی با لبخندی به استقبالم آمد و ساكنم كرد.....
باران میبارد،ابر هنوز امید به رویش دوباره دارد...میبارد و میبارد تا دیدن لبخند سبز جوانه.. باران میبارد،من هم!...او،اما من؟...قیاسی از روی سادگی.
باران میبارد،ریه هایم را از هوای ناب پر میكنم و از حقیقت!به یادت میافتم،نفسم در سینه حبس میشود...در این خلسه شاید دیگر از یاد بردم كه هر دمی را باز دمی است!
باران بند آمد!

صالح غایی
منبع : مجله آینه


همچنین مشاهده کنید