پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

زنگ عدالت


زنگ عدالت
یکی از پادشاهان در میدان مرکزی شهر برجی ساخت و بالای آن زنگی آویخت. ریسمانی نیز به آن بست که تا زمین می‏رسید. او اعلام کرد هر ستمدیده‏ای که این زنگ را بکوبد، باید به کار او رسیدگی کنند و حق وی را بگیرند. به همین جهت، آن زنگ به (زنگ عدالت) معروف شد.
هنگامی که بنایان برج را ساختند و زنگ را آویزان کردند، مردم از کوچک‏وبزرگ و مرد و زن به میدان آمدند تا آن زنگ قشنگ را ببینند.
آنان‏برای شنیدن صدای زنگ بسیار مشتاق بودند. پادشاه‏آمد ومردم با خودگفتند: بدون‏شک پادشاه آمده است که زنگ را برای نخستین بار به صدا درآورد.سکوت بر میدان حکمفرما شد و همگان منتظر ماندند تا ببینند پادشاه چه خواهد کرد. هنگامی که پادشاه به پای برج رسید، زنگ را نکوبید و به ریسمان آن نیز دست نزد، فقط به مردم گفت: این زنگ قشنگ را می‏بینید! این زنگ از آن شماست و جز در هنگام ضرورت نباید آن را به صدا درآورد. هرگاه کسی از شما مورد ستم قرار گیرد، این زنگ را به صدا درمی‏آورد و در آن هنگام قضات به این میدان می‏شتابند و به شکایتش رسیدگی می‏کنند و حقش را می‏ستانند. این زنگ از آن همه شماست؛ توانگر و بینوا، پیر و جوان و نیرومند و ناتوان؛ ولی هر کس بی دلیل آن را به صدا درآورد، مجازات سختی را متحمل خواهد شد، زیرا زنگ عدالت برای سرگرمی نیست . سال‏ها گذشت و زنگ عدالت بارها به صدا درآمد و قضات گرد آمدند و بی‏درنگ در مورد شکایاتی حکم صادر کردند که در غیر آن صورت، به فراموشی سپرده می‏شد. ستم از میان رفت و اشتباهات اصلاح شد. از آن روز ستمدیدگان دانستند که برای خود مرجعی امین دارند. ستمکاران نیز دانستند که ستمشان برای مدتی طولانی پنهان نخواهد ماند.
پس از مدتی قسمت پایین ریسمان فرسوده و کوتاه شد به گونه‏ای که تنها دست افراد قدبلند به آن می‏رسید. یکی از قضات آن را دید و گفت: «اگر کودک درمانده‏ای بخواهد زنگ را به صدا درآورد، چگونه دستش به ریسمان خواهد رسید؟» او دستور داد ریسمان را عوض کنند و به جای آن ریسمانی بلندتر بیاورند که سر آن به زمین برسد؛ ولی در آن شهر، ریسمان بلندی نیافتند که به جای ریسمان فرسوده بگذارند و کسی را فرستادند تا از شهری دیگر ریسمانی بلندتر بخرد. این کار چند روز و شاید هم چند هفته طول می‏کشید. آیا باید عدالت در این مدت متوقف شود؟ یک نفر که تاکستانی داشت، گفت: «می‏توانم ریسمانی موقت آماده کنم که تا آمدن ریسمان تازه مورد استفاده قرار گیرد». وی رفت و از تاکستان خود شاخه موی را جدا کرد و آن را به ریسمان بست تا جای قسمت فرسوده را بگیرد. قضات نیز موقتاً با این کار موافقت کردند. در اطراف شهر، مردی زندگی می‏کرد که اسبی پیر داشت. اکنون دیگر آن مرد به اسب اعتنایی نداشت و علوفه مورد نیاز را برایش فراهم نمی‏کرد و توجهی به نظافت آن نداشت. اسب در دوران جوانی او که سوارکار ماهری به شمار می‏رفت، خدمت‏های زیادی برای وی انجام داده بود، ولی اکنون آن مرد خدمت‏هایش را از یاد برده بود. بی‏اعتنایی او به اسب تعجبی نداشت، زیرا او بسیار طمعکار و بخیل بود و بیشتر اوقات خود را با کیسه‏های پر از طلا سپری می‏کرد. او محتویات کیسه‏ها را روی زمین می‏ریخت، آنها را می‏شمرد ودوباره به درون کیسه برمی‏گرداند و این کار را بارها تکرار می‏کرد. اسب بیچاره‏نیز پیوسته در خیابان‏ها وکوچه‏های شهر سرگردان بود و در معرض سرمای شدید و پارس سگ‏ها و سنگ‏پرانی بچه‏های سنگدل قرار داشت. آن مرد بخیل باخود می‏گفت: «این اسب چه فایده‏ای دارد و چرا پولم را برای غذا و تیمارکردن او صرف کنم؟ بهتر است آن را بفروشم، ولی چه کسی آن را می‏خرد، درحالی که این حیوان لاغر نمی‏تواند حتی یک کودک را حمل کند؟ ای کاش آن حیوان از گرسنگی می‏مرد و من برای همیشه از دست او راحت‏می‏شدم .اسب بیچاره رها شده بود و هیچ کس به آن علوفه نمی‏داد. اسب گرسنه می‏شد و از شدت گرسنگی به جستجوی علوفه می‏پرداخت و در شهر سرگردان بود. ظهر یکی از روزهای بسیار گرم، اسب برای یافتن خوراک به این سو و آن‏سو می‏رفت و در ساعتی که مردم از گرمای تابستان گریخته و در خانه‏های خود پناه گرفته بودند، به کنار برج رسید و شاخه تاک را که برگ‏های سبزی بر آن بود، مشاهده کرد. به آن نزدیک شد و مقداری از برگ‏ها را خورد. با این کار، زنگ به صدا در آمد و آن صدا به گوش همه ساکنان شهر رسید. قضات نیز صدا را شنیدند و به میدان شتافتند تا ببینند کدام ستمدیده در این ساعت گرم روز، زنگ عدالت را کوبیده است. هنگامی که دیدند اسب برگ‏ها را می‏جود و با ولع به باقی‏مانده برگ‏ها می‏نگرد، شگفتی آنان بیشتر شد. یکی از قضات گفت: «آن اسب مرد طمعکار و بخیل است و زنگ را می‏کوبد تا به شکایتش رسیدگی شود و ستمی که به او رسیده است، برطرف گردد. یکی از همکارانش گفت: «او حقش را می‏خواهد و حتماً به آن خواهد رسید». در این زمان صدها تن از مردم دور برج گرد آمده بودند تا حکم قضات را درباره شکایت ستمدیده‏ای بشنوند. قضات یکی از حاضران را دنبال صاحب اسب فرستادند. هنگامی که آمد، به او دستور دادند کنار اسب ستمدیده بایستد. یکی از قضات از او پرسید: این اسب از کیست؟ مرد با شک پاسخ داد: آقای قاضی، آن مال من بود، ولی دیگر مال‏من‏نیست. چطور دیگر مال تو نیست؟ آیا آن را فروخته‏ای؟ آن را نفروخته‏ام، زیرا هیچ کس حاضر نیست آن را بخرد. به همین جهت آن را آزاد گذاشتم تا هر جا می‏خواهد برود و هر کاری که می‏خواهد، بکند. ای مرد اهمال‏کار، آیا نمی‏دانی صاحب چارپا در پیشگاه قانون مسؤول است. به ما بگو آیا این اسب در گذشته به تو خدمتی کرده است؟ بله، آقایان، مرا به میدان‏های جنگ و یاری رساندن به بیچارگان و سفرهای شکار و تفریح برده است. آیا درست است که یک بار جانت را نیز نجات داده است؟ بله، یک بار که به شدت زخمی شده بودم، مرا به جایی برد که کمک‏های اولیه در مورد من انجام شد. رئیس قضات با صدای بلند گفت: «ای مردم، شما چیزی را که این مرد گفت، شنیدید و دیدید که او به این اسب در برابر خدمات فراوان و نجات جانش چه رفتاری داشته است. فرومایگی و آز، چشمِ بصیرتش را کور و گوش وجدانش را کر کرده و به این سبب، پاداش آن اسب را با گرسنه رها کردن داده است. اکنون حیوان آمده و زنگ عدالت را کوبیده است تا از ستم صاحب خود شکایت کند . قضات درباره این موضوع چند دقیقه مشورت کردند. سپس رئیس آنان گفت: دادگاه حکم می‏کند که نیمی از ثروت تو را بگیرند و در خزانه کشور بگذارند و آن را سخاوتمندانه برای این اسب که به تو خدمات شایانی کرده است، خرج کنند. همچنین برای اسبْ پرستاری تعیین خواهد شد که غذا و آب برایش تهیه کرده و تا آخر عمرش تیمار کند. مردم با صدای بلند بر عدالت قضات در مورد اسب آفرین گفتند و آزمندی و فرومایگی مرد را تقبیح کردند. قضات نیز اسب را به مرد امینی سپردند تاآن‏را تیمار کند. مرد طمعکار و بخیل نیز به خانه رفت تا نیمی از ثروت خویش را بردارد و به قضات تقدیم کند درحالی که نزدیک بود از شدت اندوه جان از تنش بیرون شود.از آن روز به بعد کسی از اهالی شهر، اسب را سرگردان در کوچه‏ها و خیابان‏ها و مزارع ندید، زیرا آن حیوان نجیب در اصطبل خود از جای گرم و نرم و علوفه برخوردار شده بود.
منبع : موسسه خانواده مطهر


همچنین مشاهده کنید