پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

گردو


گردو
حوصله ام سررفته بود. از بیکاری کلافه بودم تا این که پدربزرگ از روستا برایمان چند کیسه گردو فرستاد.
با دیدن گردوها فکری مثل شهاب از سرم عبور کرد. دیده بودم که بعضی ها گردو می فروشند.
یک سطل را تا نیمه آب کردم و آمدم روی صندلی جلوی خانه مان نشستم.
تازه شروع به کار کرده بودم که بچه های محله سر رسیدند.
وقتی چشمم به چشمشان افتاد به هر کدام یک گردو دادم.
با سطل و جیب خالی به خانه برگشتم. در دلم خوشحال بودم چون دست هایم برای شادی دل سفید بچه ها، سیاه شده بودند.
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید