جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

آلزایمر


آلزایمر
همه جا رو تمیز کرد .
بهترین میوه های فصل رو خرید.
توی سبد بزرگی چید .یک جعبه بزرگ پر از نون خامه ای هم گرفت ،آخه بچه ها خیلی نون خامه ای دوست دارند.
چند ساعت از ظهرگذشته بود که تقریباهمه چیزآماده بود.
اتاق را نیمه گرم کرد که کسی سرما نخورَد .
چراغها را روشن کرد.
نمی دانست غذای موردعلاقه ی هرکس چیست ؟!،برای همین هم شام سفارش نداد.
حتماً بچه هاپیتزارا بیشتر دوست دارند.
به اندازه ی کافی بشقاب ،چاقووچنگال به اتاق پذیرایی آورد.
یک قوری بزرگ چای دم کرد.
اوه،داشت یادش میرفت که باید شیر هم گرم گند.
توی هوای گزنده ی پاییز چه می چسبیدیک فنجان شیر داغ ونون خامه ای با اون همه شیطنت بچه ها!! . . .
شیرراروی شعله ی آرام گاز گذاشت.
دیگه همین حالاهاسرو کله شان پیدا میشود.
صدای ماشین آمد.
آره. . . !انگارخودشونن !
صدای زنگ ،وجودش راسرشارکرد.
سریع جلوی آینه ی تمام قدکنار کاناپه رفت . به موهای کم پشت وتوخالی اش دستی کشید،کمربندش رامحکم
ترکرد.
یکباردیگرهمه چیز رااززیرنظرگذراند .
آره ،همه چی مرتبه . . . فقط باید مواظب باشه شیر سر نره .
چه شوری خواهد داشت اگه …
اف اف را برداشت :
« سلام آقای …. ! ما دم در منتظر میمونیم تا تشریف بیارین … فقط لطفا یه کم سریعتر .ممنونم »
صدای آشنایی بود !! لحظه ای تردید کرد ؛ پالتو وعصایش را برادشت .
قبل از بیرون رفتن صدایی از آشپزخانه شنید :
« آه ! . . . باز هم سررفت ! »
سوارماشین شد .
ماشین که امتداد کوچه رامیپیمود باز هم مثل همیشه گفت :
« منتظر بچه ها بودم … نمیدونم خبر دارن من دارم میرم بیرون یا نه ؟! نمیدونم سپردم که نگران من نشن یا نه ؟! »
وراننده مثل همیشه پاسخ گفت :
« بله آقا ! بعله من خودم خبرشون میکنم »
روی ماشین نوشته شده بود :
” آسایشگاه سالمندان “
منبع : پی‌سی‌وب


همچنین مشاهده کنید