جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

کی به مقصد می‌رسم؟


کی به مقصد می‌رسم؟
روزی پیری جلوی کاروانسرائی نشسته بود. جوانی رهگذر به او رسید و مقصدش را به پیر گفت و از او سئوال کرد که کی به مقصد خواهد رسید. پیر آرام سرش را بالا آورد و گفت: ”راه برو جوان، راه برو.“ جوان گفت: ”من پرسیدم کی به مقصد می‌رسم.“ پیر دوباره گفت: ”راه برو، راه برو.“
جوان کمی رنجیده بود بارها سئوال کرد و همان جواب را شنید. بالاخره پیر از جایش بلند شد، دستش را بر پیشانی حایل آفتاب کرد و به جوان گفت: ”قبل از هر چیز باید بیاموزی که بر خود مسلط شوی و جلوی عصبانیتت را بگیری. اما در مورد سئوالت، تا تو راه نروی و من نبینم که با چه سرعتی گام برمی‌داری چگونه می‌توانم به تو بگویم کی به مقصد می‌رسی. قبل از هر چیز باید رو به مقصد گام برداری. نوع گام برداشتنت هم مهم است. بعضی‌ها آن‌قدر آرام گام برمی‌دارند که شاید هیچ‌وقت به مقصد نرسند و بعضی دیگر آن‌قدر گام‌ها را سریع برمی‌دارند که قبل از رسیدن به مقصد از نفس می‌افتند و هرگز رنگ مقصد را نمی‌بینند. پس یادت باشد اعتدال را در طول مسیر رعایت کنی.
بعضی آن‌قدر شل و وارفته قدم برمی‌دارند که مقصد، خودش را از آنها پنهان می‌کند اما بعضی دیگر قدم‌ها را محکم و استوار برمی‌دارند، گوئی زمین در زیر پایشان می‌لرزد. پس قدم‌ها را باید محکم و استوار برداشت، مقصد به خودی خود نزدیک‌تر و نزدیک‌تر خواهد شد. در طول مسیر به موانع سختی برخورد می‌کنی. خیلی‌ها به‌محض برخورد اولین مانع از ادامه مسیر منصرف شده و روی برمی‌گردانند اما تو اگر مرد سفری این موانع نه تنها نباید مانع از ادامه راهت شود بلکه باید عزمت را جزم‌تر و اراده‌ات را راسخ‌تر نماید تا به مقصد برسی. همیشه موفقیت با کسانی است که مصمم و بااراده در راه رسیدن به مقصد گام برمی‌دارند.
شاید بسیاری افراد باشند که در طول مسیر بخواهند بنا به هر دلیلی تو را از ادامه راه منصرف سازند تو اگر سست عنصر و ضعیف باشی، تاب نخواهی آورد و برمی‌گردی. اما اگر اراده‌ات پولادین و ایمانت چون صخره نفوذناپذیر باشد هرچه بر تعداد این افراد افزوده شود، انگیزه‌ات برای ادامه راه دو چندان خواهد شد.
آفتاب کم‌کم داشت غروب می‌کرد اما گوئی طلوع تازه‌ای برای جوان بود. گستره نگاه او به جهان قدری وسیع‌تر و حالات درونی‌اش دچار تحول شده بود.
پیرمرد به سمت کاروانسرا حرکت کرد و جوان با نگاهش او را بدرقه می‌کرد. پیر برگشت و رو به جوان گفت: ”یادم رفت مهم‌ترین چیز را به تو بگویم و آن خواستن است. این‌که بخواهی به مقصد برسی. آن‌گاه در حالی‌که تبسم رضایت‌بخشی بر لبان چروکیده‌اش جاری بود با جوان خداحافظی کرده و به کاروانسرا داخل شد.
جوان حال می‌دانست چگونه باید گام بردارد و کی به مقصد خواهد رسید.
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید