جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

گل بهار


گل بهار
روزی روزگاری در یک جنگل دور افتاده کلبه چوبی کوچکی بود که در آن خانواده ای فقیر زندگی می کردند. آنها بسیار فقیر بودند طوری که حتی یک تکه نان هم برای سیر کردن شکم خود نداشتند. در زمستان دشواری های زیادی برای آنها پیش میآمد. در زمستان آنها تکه ای هیزم برای گرم کردن خود نداشتند. آذوقه ها کم شده بود و به سختی این فصل پرخطر را می گذراندند.
در این خانواده فقیر دختری به نام گل بهار در کنار پدر و نامادری فقیرش زندگی می کرد. او دختری بسیار مهربان، با ادب، دلسوز، دل پاک و... بود.
مادر این خانواده از این زندگی راضی نبود و دائم ناشکری می کرد. گل بهار نامادری خیلی بداخلا قی داشت. او بسیار بد بود و همیشه گل بهار را دعوا می کرد و همیشه از کارهای او ایراد می گرفت مثلا به او اجازه نمی داد که به بیرون کلبه برود یا در داخل شهر به مدرسه برود یا اینکه با دوستانش بازی کند یا حتی وقتی در خانه به مادرش کمک می کرد او را دعوا می کرد و می گفت: «تو هیچ کاری بلد نیستی!» گل بهار از این موضوع بسیار ناراحت بود. در یکی از شب های سرد زمستانی بارانی شدید شروع به باریدن کرد. باران آن قدر شدید شد که سیل جریان پیدا کرد سیل کل جنگل را گرفت ناگهان آب ها با شدت به طرف کلبه گل بهار و مادر و پدرش آمد. سیل کلبه آنها را با خود برد. در این حادثه گل بهار نامادری خود را از دست داد اما گل بهار و پدرش از این حادثه جان سالم به در بردند و او به همراه پدرش کلبه کوچک زیبایی از نو ساختند: سالیان سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.

نویسنده : پریناز حسن زاده - ملیکا طغیانی
منبع : روزنامه مردم‌سالاری


همچنین مشاهده کنید