پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

آفتابگردان


آفتابگردان
از سمت باغ صدای گریه و ناله می آمد . تمام گلها و درختان باغ ، غمگین و ناراحت بودند . بعضی از آنها سرشان را خم کرده بودند و به آرامی پیش خودشان ناله میکردند .
گلها همینطور آرام آرام گریه می کردند می گفتند : «آفتاب ، آفتاب گم شده ! »
آسمان به شدت ابری و گرفته بود ، از خورشید خانم هم خبری نبود . گلها که چند روزی بود ، آفتاب را ندیده بودند ، کم کم داشتند پژمرده می شدند .
بالاخره یکی از گلهای باغ تصمیم گرفت که به جستجوی آفتاب برود .
همینطور که به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشید را دید که پشت ابرها پنهان شده و به سختی دیده می شود .
او به خورشید گفت که تمام گلهای باغ انتظارش را می کشند و در غم نبودش غمگین و افسرده اند .
خورشید که با جریان هوای جدید به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت کردن گلها را نداشت به سرعت از پشت ابرها بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد .
گل قصه ما هم که تمام حواسش به تابیدن خورشید بود ، دستهایش را به سوی آفتاب دراز کرد و بالا و بالاتر رفت و قد کشید و بزرگ و بزرگتر شد .
در حقیقت آن گل با گردش و حرکت خورشید ، مسیرش را تغییر می داد و حرکت می کرد ، به همین دلیل از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا می زدند .
منبع : نونهال


همچنین مشاهده کنید